Wonder Club world wonders pyramid logo
×

Reviews for After the Quake

 After the Quake magazine reviews

The average rating for After the Quake based on 2 reviews is 3.5 stars.has a rating of 3.5 stars

Review # 1 was written on 2013-04-27 00:00:00
2007was given a rating of 3 stars Timothy Hanely
After the Quake, Haruki Murakami After the Quake is a collection of 6 short stories by Japanese author Haruki Murakami, written between 1999 and 2000. First published in Japan in 2000, it was released in English as After the Quake in 2002. Contents: UFO in Kushiro; Landscape with Flatiron; All God's Children Can Dance; Thailand; Super-Frog Saves Tokyo; Honey Pie. عنوانها: «بعد زلزله»؛ «بعد از زلزله»؛ «پس لرزه»؛ نویسنده هاروکی موراکامی؛ تاریخ خوانش نخست: روز هشتم، ماه می، سال 2012میلادی عنوان: بعد زلزله: شش داستان؛ نویسنده: هاروکی موراکامی؛ مترجم: بهرنگ رجبی؛ تهران، نشر چشمه؛ 1387؛ در 168ص؛ موضوع داستانهای نویسندگلن ژاپنی - سده ی 20م عنوان: بعد از زلزله؛ نویسنده: هاروکی موراکامی؛ مترجم: علی حاجی قاسم؛ تهران، نگاه، 1391؛ در 128ص؛ شابک 9789643517052؛ چاپ چهارم 1395؛ غنوان: پس لرزه؛ نویسنده: هاروکی موراکامی؛ مترجم: سما قرایی؛ تهران، نشر قطره، چاپ چهارم و پنجم 1392؛ در 144ص؛ شابک 9786001193415؛ عنوان: بعد از زلزله : ادبیات داستانی جهان؛ نویسنده: هاروکی موراکامی؛ مترجم: رضا دادویی؛ تهران، آمه، آدورا، 1394؛ در 159ص؛ شابک 9786001170225؛ چاپ دیکر باعنوان: بعد از زلزله (چند داستان کوتاه)؛ تهران، یبزان، 1396؛ در 160ص؛ شابک 9786001172540؛ فهرست: «بشقاب پرنده در کوشیرو»؛ «منظره ای با اتوی چدنی»؛ «تایلند»؛ «قورباغه ی عظیمی که توکیو را نجات میدهد»؛ «شیرینی عسلی»؛ داستان (همه ی بچه های خدا حق دارند برقصند) در نسخه چاپ نشر نگاه حذف شده است؛ در داستانهای «پس لرزه»، یا همان «بعد از زلزله»، «هاروکی موراکامی»، خشونت پنهان زیر پوسته‌ ی «ژاپن مدرن» را، کالبد شکافی می‌کند؛ نقل نمونه از متن داستان «یوفو (بشقاب پرنده) در کوشیرو»: (زن پنج روز پشت سر هم، پای تلویزیون نشست، و به بانکها و بیمارستانهای ویران شده، مغازه های در آتش سوخته، و ریلهای قطار، و بزرگراههای چند تکه شده، خیره شد؛ صمٌ بکم، یک کلمه هم حرف نزد؛ با لبان به هم فشرده، در کاناپه فرو رفت، و جواب حرفهای «کُمورا» را هم نداد؛ حتی با سرش هم تایید، یا تکذیب نکرد؛ «کمورا» شک کرده بود، که اصلاً صدایش را میشنود، یا نه؛ همسرِ «کُمورا» اهل شمال، و شهر «یاماگاتا» بود، و تا جاییکه میدانست، همسرش هیچ دوست و قوم و خویشی هم در «کوبه» نداشت، که نگرانش باشد؛ اما از شب تا صبح، جلو تلویزیون خشکش زده بود؛ دست کم جلوی او، که نه چیزی میخورد، و نه چیزی میآشامید، و دستشویی هم نمیرفت؛ به جز اشاره های گاه به گاه، روی دکمه های کنترل تلویزیون، برای تغییر کانال نیز، جُم نمیخورد؛ «کُمورا» هم، نان تُست و قهوه اش را آماده میکرد، و راهی کار میشد؛ غروب هم که برمیگشت، از هرچه در یخچال پیدا میشد، ساندویچی درست میکرد، و تنهایی سق میزد؛ شب که به خواب میرفت، همسرش همچنان، محو اخبار شبانگاهی تلویزیون بود؛ دیوار سنگی سکوت، احاطه اش کرده بود؛ «کُمورا» هم دیگر از تلاش، برای عبور از این دیوار دست کشید؛ روز ششم، یعنی یکشنبه، که از سرِ کار به خانه برگشت، همسرش ناپدید شده بود؛ «کُمورا»، فروشنده ی یکی از قدیمیترین فروشگاههای اجناس صوتی ـ تصویری به نام «شهر الکترونیک» بود؛ گرانقیمتترین اجناس را میفروخت، و با هر فروش هم کمیسیون خوبی گیرش میآمد؛ بیشتر مشتریهایش یا دکتر بودند، یا بازرگانان مستقل متمول، و شهرستانیهای ثروتمند؛ هشت سالی میشد که در این کار بود، و از همان ابتدا حقوق آبرومندانه ای دریافت کرده بود؛ اقتصاد، سالم بود، بهای اجناس روزبروز بالاتر میرفت، و «ژاپنیها» پول پارو میکردند، کیف پولها از تراکم اسکناسهای ده هزار ینی، در حال پاره شدن بود، و مردم دلشان لک زده بود، که فرصتی برای خرج آن پیدا کنند؛ گرانترین چیزها زودتر فروخته میشد؛ «کُمورا» بلندبالا و باریک، و شیک پوش و مردمدار بود؛ دوران تجرد، با زنهای زیادی دوستی کرده بود؛ اما بعد از ازدواج، در بیست و شش سالگی، متوجه شد، میل به ماجراجوییهای جنسی اش، به راحتی ـ و البته به شکلی مرموز ـ فروکش کرده؛ در طول این پنج سال زندگی مشترکشان هم، با هیچ زن دیگری، جز همسرش نخوابیده بود؛ نه اینکه فرصتش پیش نیامده باشد، بلکه چون هوس آن روابط زودگذر، و یکشبه را دیگر نداشت؛ بیشتر خوش داشت زود به خانه بیاید، شام ساده و سبکی با زنش بخورد، کمی روی کاناپه بنشینند، و با هم گپ بزنند، بعد به رختخواب بروند، و معاشقه کنند؛ از زندگی فقط همین را میخواست؛ دوست و آشناها و همکاران «کُمورا»، از همسری که انتخاب کرده بود، حسابی جا خوردند؛ در مقایسه با خودش، با آن ظاهر آراسته، و مقبول، همسرش خیلی عادی به نظر میآمد؛ زنش کوتاه قد بود، و بازوهای کت وکلفتی داشت، و ظاهرش کُلاً، بیحال و حتی بیتفاوت به نظر میآمد؛ این بی خاصیتی تنها در ظاهرش نبود، از لحاظ شخصیتی نیز جذابیتی نداشت؛ کمتر پیش میآمد حرفی بزند، و تمام مدت عبوس بود؛ با اینهمه، «کُمورا»، بدون اینکه بفهمد چرا، همیشه حس میکرد اضطرابهایش، وقتیکه با این زن، زیر یک سقف اند، از بین میرود؛ تنها در این موقع، میتوانست واقعاً استراحت کند؛ در کنار او خوب میخوابید؛ خوابهای عجیب و غریبی را، که پیش از این آزارش میدادند، دیگر نمیدید؛ خوب به وجد میآمد، و رابطه ی جنسیشان گرم و پرحرارت بود؛ دیگر لازم نبود نگران مرگ، بیماریهای مقاربتی، یا وسعت جهان باشد؛ بر خلاف او، همسرش از شلوغی «توکیو» گریزان بود، و حسرت زندگی در «یاماگاتا» را داشت؛ زود به زود، دلش برای پدر و مادر، و دو خواهر بزرگترش، تنگ میشد، و هروقت میخواست، به دیدنشان میرفت؛ والدینش مهمانخانه ی پُررونقی داشتند؛ که جیبشان را همیشه پُرپول نگه میداشت؛ پدرش عاشق این دختر آخری بود، و هزینه ی بلیت برگشتش را، با رضایت تمام حساب میکرد؛ بارها «کُمورا» از سر کار برگشته، و دیده بود، که همسرش نیست، و یادداشتی هم با این مضمون، روی میز آشپزخانه گذاشته، که رفته پدر و مادرش را ببیند؛ هیچوقت اعتراضی نمیکرد؛ فقط منتظر میشد تا برگردد، و او هم همیشه بعد از یک هفته، ده روز با روحیه ای خوب برمیگشت؛ اما نامه ای که بعد از ناپدید شدنش، در پی آن پنج روزِ بعدِ زلزله، برایش گذاشته بود، تفاوت میکرد؛ نوشته بود: «هیچوقت برنمیگردم»، و در ادامه، ساده اما شفاف، توضیح داده بود که چرا دیگر نمیخواهد با او زندگی کند؛ نوشته بود: «مشکل اینجاست که از زندگی با تو هیچ چیز نصیبم نمیشه؛ یا اگه بخوام واضحتر بگم، در درونت چیزی نداری، که بتونی به من بدی؛ تو خوب و مهربون و خوش قیافه ای، اما زندگی کردن با تو، مثل زندگی با یک توده ی هواست، که البته همه اش هم تقصیر تو نیست؛ زنهای زیادی هستند که ممکنه بهت علاقمند بشن؛ اما لطفاً دیگه به من زنگ نزن؛ فقط از شر خرده ریزهایی که از من باقی مونده راحت شو»؛ در واقع خرده ریز چندانی هم از او به جا نمانده بود؛ لباسها، کفشها، چتر، لیوان قهوه، و حتی سشوارش، همه را برده بود؛ به احتمال زیاد صبح، بعدِ رفتن «کُمورا»، آنها را بسته بندی کرده، و جلوجلو فرستاده بود؛ تنها چیز باقیمانده که «خرده ریز او» محسوب میشد، دوچرخه ی خرید، و چند تا از کتابهایش بود؛ «سی.دی»های «بیتلز» و «بیل اوانز» هم که «کُمورا»، از دوران تجرد تا آنموقع، برای خودش جمع میکرد، غیب شده بود؛ فردای آنروز سعی کرد به پدر و مادر همسرش، در «یاماگاتا» زنگ بزند؛ مادرزنش گوشی را برداشت، و گفت که زنش نمیخواهد با او حرف بزند؛ لحنش پوزش خواهانه بود؛ اینرا هم گفت که خیلی زود فرمهای لازم را برایش میفرستند، که او هم باید امضا کند، و فوراً به آنها بازگرداند؛ «کُمورا» گفت، که به احتمال زیاد نتواند «فوراً» بازگرداند؛ این موضوع مهمی بود، و به زمان احتیاج داشت، تا درباره اش فکر کند؛ مادرزنش هم پاسخ داد «میتونی هرچه قدر بخوای درباره اش فکر کنی، اما فکر نکنم چیزی تغییر کنه»؛ «کُمورا» به خودش گفت «شاید هم حق با او باشد؛ هر چقدر هم فکر کند و انتظار بکشد هیچ چیز مثل روز اول نخواهد شد»؛ مطمئن بود؛ کمی بعد از امضای فرمها و فرستادنشان، درخواست یک هفته مرخصیِ با حقوق کرد؛ رئیس دقیقاً نمیدانست، که چه اتفاقاتی افتاده، ولی تا حدودی اوضاع دستش آمده بود، «فوریه» هم ماه کساد، و کم رونقی بود بنابراین بدون ناراحتی، یا اذیت کردن برگه ی مرخصی را، امضا کرد؛ انگار چیزی نوک زبانش بود، که به «کمورا» بگوید، اما نگفت؛ «ساساکی»، یکی از همکاران «کمورا»، وقت ناهار پیشش آمد؛ و گفت: «شنیدم مرخصی گرفتی. کار خاصی داری؟» «کمورا» گفت «نمیدونم. چه کار خاصی باید داشته باشم؟»؛ «ساساکی»، مجرد و سه سال کوچکتر از «کمورا» بود؛ جثه ای ظریف، و موهای کوتاه داشت، و قاب عینکش طلایی بود؛ خیلیها فکر میکردند، زیاد حرف میزند، و از خودراضی است، اما با «کمورا»ی آسانگیر، خوب کنار میآمد؛ «حالا هر چی، تو که داری مرخصی میگیری، چرا یه سفر درست وحسابی نمیری؟»؛ «کمورا» گفت «بدم نیست.»؛ «ساساکی» عینکش را با دستمال پاک کرد، و انگار که دنبال راه حلی بگردد، در چهره ی «کمورا» دقیق شد؛ پرسید «تا حالا رفتی هوکایدو؟» «نه، اصلاً.»؛ «دوست داری بری؟» «چطور مگه؟» ساساکی چشمهایش را باریک و گلویش را صاف کرد «راستشو بخوای بسته ی کوچیکی دارم که میخوام بفرستم کوشیرو و میخوام ببینم تو برام میبریش یا نه، لطف بزرگی در حقم میکنی و بلیت برگشتت رو هم من حساب میکنم. پول هتل کوشیرو رو هم میدم» «یه بسته ی کوچیک؟» ساساکی گفت «آره، اینقدر» و مکعبی ده سانتی را با دستش نشان داد: «وزنی هم نداره.» «مربوط به کارمونه؟» ساساکی سرش رو تکون داد: «نه، اصلاً به شدت شخصیه؛ فقط دوست ندارم اینور و اونور بخوره، وگرنه پستش میکردم. دوست دارم اگه ممکنه خودت ببریش. حتماً باید خودم میبردم، اما وقت ندارم این همه راه تا هوکایدو پرواز کنم.» «چیز مهمیه؟» ساساکی لبهایش را روی هم فشرد و به تاییدِ حرف کمورا سر تکان داد: «نه شکستنیه و نه ماده ی خطرناک؛ اصلاً نگران نباش؛ از زیر اشعه ی ایکس هم که بگذرونند بهت ایرادی نمیگیرند. مطمئن باش توی دردسر نمیاندازمت؛ وزنی هم که نداره؛ تنها چیزی که ازت میخوام اینه که این رو هم مثل وسایل دیگه ات ببری؛ تنها دلیل پست نکردنش هم اینه که دلم راضی نمیشه که پستش کنم، همین.» هوکایدو، در فوریه یخچال بود و کمورا هم این را خوب میدانست، اما سرد یا گرم فرقی به حالش نمیکرد. «بسته رو میخوای به کی بدی؟» «خواهرم، خواهر کوچیکم. اونجا زندگی میکنه» کمورا تصمیم گرفت پیشنهاد ساساکی را قبول کند؛ هیچ برنامه ای برای آخر هفته اش نریخته بود و برنامه ریزی جدید هم خیلی مشکل بود؛ به علاوه، دلیلی هم برای نرفتن به هوکایدو نداشت؛ ساساکی همانجا با خطوط هواپیمایی تماس گرفت و بلیتی برای کوشیرو رزرو کرد، پرواز، عصرِ دو روز بعد بود؛ روز بعد، ساساکی بسته ای را در فروشگاه محل کارشان به کمورا داد، که مانند جعبه ی خاکستر جسد، اما بزرگتر بود و با کاغذ مانیل بسته شده بود؛ با لمس جعبه معلوم میشد که از چوب ساخته شده؛ همانطور که ساساکی گفته بود وزنی هم نداشت؛ روبانهای پهن و نازکی همروی کاغذ مانیل بسته بود. کمورا بسته را دستش گرفت و چند ثانیه ای وراندازش کرد. کمی تکانش داد، اما نشنید و حس نکرد چیزی داخلش حرکت کند، ساساکی گفت «خواهرم میآد فرودگاه دنبالت و یه اتاق هم برات میگیره. تو فقط این بسته رو تو دستت نگه دار و اون طرفتر از گِیت وایسا تا ببینتت، نگران نباش، فرودگاه زیاد بزرگ نیست» کمورا بسته رو در زیرپیراهنی کلفتی پیچید و در چمدانش گذاشت، و خانه را ترک کرد. هواپیما شلوغتر از آنی بود که انتظار داشت. تعجب کرده بود که چرا همه ی این مردم به سرشان زده وسط زمستان از توکیو به کوشیرو بروند. روزنامه ی صبح پُر از اخبار مربوط به زلزله بود. از اول تا آخر روزنامه را در هواپیما خواند. آمار کشته ها همینطور افزایش مییافت. مناطق بسیاری هنوز آب و برق نداشت و آدمهای بیشماری بیخانمان شده بودند. هر مقاله تراژدی جدیدی را بیان میکرد، اما در نگاه کمورا این جزئیات به شکلی غریب فاقد عمق بود. تنها مسئله ای که میتوانست خیلی جدی به آن فکر کند همان همسرش بود که به ظاهر عقب و عقبتر میرفت و بیشتر از او فاصله میگرفت. چشمانش را مکانیکی، روی اخبار مربوط به زمین لرزه میگرداند و اینجا و آنجا ثابت نگه میداشت تا به همسرش فکر کند، بعد دوباره به متن روزنامه بازمیگشت. وقتی از اینکار خسته شد، چشمانش را بست و چرتی زد و وقتی بیدار شد دوباره به فکر همسرش افتاد. چرا با آن پیگیری، بدون اینکه ذره ای بخورد یا بیاشامد، از صبح تا شب، اخبار زمین لرزه را دنبال میکرد؟ دنبال چه میگشت؟ دو زن جوان با پالتوهایی از یک طرح و رنگ در فرودگاه به طرف کمورا آمدند. یکی از آنها پوست صافی داشت و احتمالاً صدوشصت وپنج سانتی قد، و مویش هم کوتاه بود. پشت لبش آنقدر غیرعادی بلند بود که کمورا را یاد اسبهای مو کوتاه شده انداخت، همراهش حدود صدوپنجاه سانت به نظر میرسید و اگر بینی اش آنقدر کوچک نبود میشد گفت زیباست. موی بلند و صافش تا شانه ها میرسید. گوشهایش معلوم بود و روی لاله ی گوش راستش دو خال داشت، که گوشواره هایش آنها را مشخصتر میکرد. هر دو بیست و چند ساله به نظر میرسیدند. کمورا را به کافی شاپ فرودگاه بردند. دختر بلندقدتر گفت «من کیکو ساساکی ام، برادرم برام تعریف کرد چقدر کمکش کردید. اینم دوستمه، شیمائو» کمورا گفت «از دیدنتون خوشحالم» شیمائو هم گفت «سلام» کیکو ساساکی با لحنی احترام آمیز گفت «برادرم گفت همسرتون تازه فوت کرده اند» کمورا یش از پاسخ دادن کمی مکث کرد «نه، نمرده» «آخه من پریروز با برادرم صحبت کردم، که خیلی مطمئن گفت شما همسرتون رو از دست داده اید «بله، ولی ازم طلاق گرفته تا اونجا هم که من میدونم صحیح و سالمه» کیکو با لحنی آزرده گفت «عجیبه؛ تا حالا نشده موضوع به این مهمی رو اشتباه بفهمم» کمورا اندکی شکر در قهوه اش ریخت و پیش از نوشیدن چند بار هم زد. قهوه رقیق بود و هیچ طعم خاصی نداشت، بیشتر شبیه قهوه بود تا خود قهوه. از خودش پرسید «اینجا چه کار میکنم؟» کیکو ساساکی که حالا آشکارا راضی به نظر میرسید گفت «خب، احتمالاً اشتباه شنیدم دیگه، نمیدونم چطور این اشتباه رو توجیه کنم.» نفس عمیقی کشید و لب پایینش را گزید. «لطفاً ببخشید دیگه. رفتارم خیلی بی ادبانه بود» «نه بابا، اصلاً خودتونو ناراحت نکنید. اون به هر حال رفته.» شیمائو در جریان صحبت کمورا و کیکو چیزی نگفت، ولی لبخند میزد و محو کمورا شده بود. انگار از او خوشش آمده بود. کمورا این را از حالات و حرکات بدنی ظریفش فهمید. سکوت کوتاهی بین هر سه ی آنها حکمفرما شد. کمورا گفت: «راستی بذارید بسته ی مهمی رو که براتون آوردم بدم.» و زیپ چمدانش را باز کرد و بسته را از لای زیرپیراهن اسکی بیرون کشید. یادش افتاد که قرار بوده وقتی از هواپیما پیاده میشود این بسته دستش باشد و اصلاً با همین نشانه او را بشناسند. پس از کجا میدانستند من کی هستم؟ کیکو ساساکی دستش را روی میز دراز کرد و چشمان بیحالتش روی بسته ثابت شد. بعد از اینکه وزنش را چک کرد، همان کاری را کرد که کمورا کرده بود و بسته را نزدیک گوشش تکان داد، سپس لبخندی به نشانه ی اینکه انگار همه چیز روبراه است نثار کمورا کرد و بسته را به داخل کیف دستیِ بیش از اندازه بزرگش سُر داد. کیکو گفت «باید زنگی بزنم، اشکالی داره چند دقیقه برم؟ » کمورا گفت «به هیچ وجه، راحت باش» کیکو کیفش را روی دوش انداخت و به طرف باجه ی تلفنی که از آنها فاصله ی زیادی داشت راه افتاد. نیمه ی فوقانی بدنش ثابت بود، اما از کمر به پایین بدنش زیادی نرم و مکانیکی حرکت میکرد. کمورا دچار این حس غریب شده بود که شاهد صحنه ای از گذشته است، که با تصادفی ناگهانی به زمان حال کشیده شده. شیمائو پرسید: «قبلاً هوکایدو اومده بودی؟» کمورا سرش را تکان داد که یعنی نه. شیمائو گفت «آره، میدونم، راهش خیلی دوره.» کمورا با سر تصدیق کرد و بعد برگشت تا نگاهی به اطرافش بیندازد، گفت: «جالبه، اینطوری که اینجا نشسته ام اصلاً به نظرم نمیآد از راهی به اون دوری اومده ام.» «چون پرواز کردی. اون هواپیماهای لعنتی بدجور پرسرعتند. ذهنت نتونسته به سرعتِ بدنت حرکت کنه» «شاید حق با تو باشه.» «خودت میخواستی به همچین سفر بلندی بیای؟» «آره فکر کنم» «چون زنت ترکت کرده بود؟» کمورا با سر تایید کرد. شیمائو گفت: «هر چقدر هم که دور بری باز نمیتونی از خودت فرار کنی.» وقتی شیمائو حرف میزد کمورا به کاسه ی شکر خیره شده بود، اما آن لحظه سر بلند کرد و با او چشم در چشم شد. گفت: «آره، راست میگی. هر چقدر هم که دور بری باز نمیتونی از خودت فرار کنی. اصلاً عین سایه میمونه. همه جا دنبالته.» شیمائو نگاهی جدی به کمورا انداخت: «شک ندارم عاشقش بودی، نه؟» کمورا طفره رفت و پرسشی به میان کشید: «شما دوست کیکو ساساکی هستین؟» «آره، یه کارهایی با هم انجام میدیم.» «چه جور کارهایی؟» شیمائو هم به جای پاسخ به او، پرسید «گرسنه نیستی؟» کمورا گفت: «چرا، یعنی هم گرسنمه و هم نه» «پس سه تایی بریم و یه چیز گرم بخوریم. خستگی ات بهتر در میره.» شیمائو، سوباروی دو دیفرانسیالی داشت که از استهلاک ظاهری اش میشد حدس زد حدود پانزده هزار کیلومتری کار کرده. سپر عقبش بدجور غُر شده بود؛ کیکو ساساکی بغل دست شیمائو نشست و صندلی تنگ عقب هم به کمورا رسید. رانندگی شیمائو ایراد خاصی نداشت، اما عقب ماشین صدای وحشتناکی میداد و کمک فنرها هم به کلی داغان بود. دنده های جعبه دنده ی اتوماتیکش محکم و با سروصدا جا میرفت و بخاریِ ماشین باد داغ و یخ، بیرون میداد. کمورا چشمانش را بست و حس کرد در ماشین لباسشویی زندانی اش کرده اند. نگذاشته بودند ذره ای برف در سطح خیابانها و بزرگراههای کوشیرو بماند، اما گِل و شُلهای کثیف و یخ زده اینجا و آنجای دو سوی بزرگراه دیده میشد. ابرهای سنگین پایین آمده و با اینکه هنوز غروب نشده بود، همه جا تاریک و دل مرده بود. باد با جیغهای کوتاه شهر را زیر پا میگذاشت. عابری نبود. حتی چراغهای راهنمایی هم یخ زده به نظر میآمد؛) پایان نقل؛ تاریخ بهنگام رسانی 06/10/1399هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
Review # 2 was written on 2018-02-12 00:00:00
2007was given a rating of 4 stars John Walker
"No matter how far you travel, you can never get away from yourself." The Great Hanshin earthquake or Kobe earthquake occurred on 17th January 1995 and affected over a million lives in the southern part of the Hyōgo Prefecture. The loss of almost 6500 lives and the ruins of Kobe left a bruise at the country's core. After the Quake doesn't chronicle the events of the earthquake, although all its stories have a vague connection to the disaster. However, instead of putting his characters at the very core of the disaster and writing about it, Murakami chooses to write about the nation's response and the weight on its conscience to showcase the earthquake's impact.


Click here to write your own review.


Login

  |  

Complaints

  |  

Blog

  |  

Games

  |  

Digital Media

  |  

Souls

  |  

Obituary

  |  

Contact Us

  |  

FAQ

CAN'T FIND WHAT YOU'RE LOOKING FOR? CLICK HERE!!!