Wonder Club world wonders pyramid logo
×

Reviews for La hechicera (The Sorceress)

 La hechicera magazine reviews

The average rating for La hechicera (The Sorceress) based on 2 reviews is 4 stars.has a rating of 4 stars

Review # 1 was written on 2019-10-05 00:00:00
2010was given a rating of 4 stars Travis Flasschoen
The Sorceress (The Secrets of the Immortal Nicholas Flamel #3), Michael Scott The Sorceress: The Secrets of the Immortal Nicholas Flamel is a fantasy novel and the third installment in the six-book series The Secrets of the Immortal Nicholas Flamel written by Michael Scott. It serves as the sequel to The Magician, and was released on 26 May 2009 in the US. The titular sorceress refers to Perenelle Flamel. Flamel takes the twins to London, where he uses Francis to enlist Palamedes, the Saracen Knight, to help them. Palamedes takes them to his home, a junk-yard in London, and they manage to work together to contact Perenelle. Perenelle is trapped on Alcatraz with the friendly but untrustworthy spider elder, Areop-Enap, after narrowly escaping the Sphinx and defeating the Morrigan. Morrigan had been suppressed sufficiently by the Words of Power that resided on the island that her body was retaken by her two elder sisters, Macha and Badb. Perenelle also makes fleeting contact with Scathach and Joan of Arc by scrying. Areop-Enap and its spider army are then attacked by an onslaught of poisoned flies, killing most of the spiders and wounding Areop-Enap. Billy the Kid has joined forces with Machiavelli in an attempt to kill the sorceress, but Perenelle, aided by Macha and Badb, tricks the pair and steals their boat, travelling back to the mainland with her new ally, the Crow Goddess. ... تاریخ نخستین خوانش: روز ششم ماه اکتبر سال 2012میلادی عنوان: ساحره: کتاب سوم از ششگانه اسرار نیکولاس فلامل جاودان؛ نویسنده: مایکل اسکات؛ مترجم: پونه اشجع؛ تهران بهنام‏‫، 1390؛ در 494ص؛ شابک 9789645668776؛ چاپ دوم 1393؛ چاپ سوم 1398؛ موضوع داستانهای نوجوانان از نویسندگان ایرلندی، - سده 21م ‬‬ نقل از متن: «دوشنبه چهار ژوئن: فصل اول: - فکر کنم دیدمشون.؛ مرد جوان، که پالتوی کلاهدار سبز رنگی، به تن داشت، و درست زیر ساعت دیواری ایستگاه «سنت پانکراس» ایستاده بود، گوشی را از گوشش فاصله داد، و به تصویر تار روی صفحه ی گوشی، نگاهی انداخت.؛ جادوگر انگلیسی چند ساعت پیش، عکس را فرستاده بود: تاریخ روی عکس، مربوط به 4ژوئن، ساعت 11و 59دقیقه صبح بود؛ عکس بی کیفیت بود، و به نظر میرسید که با یک دوربین امنیتی، از بالای سر گرفته شده باشد.؛ عکس، تصویر مرد پیری، با موهای خاکستری را نشان میداد، که همراه دو نوجوان بلوند، در حال سوار شدن به قطار بود.؛ مرد جوان، روی نوک پایش بلند شد، و به دنبال سه نفری که چند لحظه پیش، از جلویش رد شده بودند، چشم گرداند.؛ یک آن فکر کرد، آنها را در میان جمعیت گم کرده است، اما حتی در آن صورت هم مشکلی نبود، چرا که قطعاً نمیتوانستند، خیلی دور شده باشند.؛ یکی از خواهرهایش، طبقه پایین را میپایید، و خواهر دیگرش، درِ ورودی را تحت نظر داشت.؛ پیرمرد و دوقلوها کجا رفته بودند؟ مرد جوان سعی کرد، بوهای بیشمار موجود در ایستگاه را، دسته بندی کند.؛ بوی گند آدمیزادهای مختلف را، تشخیص داد، و آنها را نادیده گرفت؛ بوی انواع عطرها و دئودورانتهای گوناگون، بوی غذاهای سرخ شده در رستوران ایستگاه، بوی خوش قهوه، بوی تند فلز داغ موتور قطارها، و واگنها.؛ مرد جوان چشمهایش را بست، و سرش را عقب برد؛ پره های بینی اش، به شکلی غیرعادی باز شدند؛ بوهایی که او به دنبالشان میگشت، شدیدتر، قدیمیتر، و غیرطبیعیتر بودند...؛ بالاخره بوها را پیدا کرد...؛ نعناع: فقط یک رد کم رنگ.؛ پرتقال: چیزی در حد یک رد مبهم.؛ وانیل: چیزی بیش از یک رد.؛ پشت عینک مستطیلی کوچک، مردمکهای آبی چشمهایش، گشاد شدند.؛ بو کشید و سعی کرد، رد بوها را، در ایستگاه دنبال کند.؛ حالا دیگر آنها را پیدا کرده بود! مرد پیری که در عکس دیده بود، داشت همراه جمعیت، مستقیم به سمت او میآمد.؛ یک شلوار جین مشکی، و یک کت چرمی زهوار دررفته، به تن داشت، و چمدان کوچکی در دست گرفته بود.؛ مثل آنچه در عکس دیده بود، دو نوجوان بلوند، که کوله پشتی داشتند، او را همراهی میکردند؛ به اندازه ای شبیه به هم بودند، که میشد گفت خواهر و برادرند.؛ مرد جوان، با گوشی اش عکسی انداخت، و آنرا برای دکتر جان دی فرستاد؛ اگرچه هیچ حسی جز تحقیر، نسبت به جادوگر انگلیسی نداشت، اما دلیلی هم نمیدید، او را با خودش دشمن کند.؛ دی مامور یکی از قدیمیترین و خطرناکترین باستانیان خبیث بود.؛ با نزدیک شدن آن سه نفر، مرد جوان، کلاه پالتویش را، روی سرش کشید، و رویش را برگرداند.؛ شماره ی خواهرش را، که در طبقه پایین منتظر بود، گرفت.؛ آهسته گفت: «خودشونن؛ فلامل و دوقلوها؛ دارن میآن سمت تو.؛ وقتی خواستن وارد خیابون آستون شن، میگیریمشون.»؛ حرفش را، به زبانی باستانی شروع کرد، و در نهایت به زبان «گی لیک» به اتمام رساند.؛ مرد جوان در گوشی اش را بست، و به دنبال کیمیاگر، و دوقلوهای آمریکایی به راه افتاد؛ با آن شلوار جین گشاد، کتانیهای کثیف، پالتوی فوق العاده گشاد، کلاهی که سر و صورتش را، پوشانده بود، و عینک آفتابی ای که به چشم زده بود، کاملاً شبیه یک نوجوان، به نظر میرسید.؛ مرد جوان، بدون اینکه جلب توجه کند، به راحتی راهش را، از بین جمعیت آن وقت عصر، باز کرد؛ با همه ی اینها، مرد جوان علیرغم ظاهرش، کوچکترین شباهتی به انسانها نداشت.؛ او و خواهرهایش، اولین بار، وقتی هنوز این سرزمین به شکل جزیره، درنیامده بود، قدم به آنجا گذاشته، و نسل به نسل به عنوان ایزد، ستایش شده بودند.؛ از اینکه دی - که فقط یک آدمیزاد بود- به او دستور بدهد، متنفر بود؛ اما جادوگر انگلیسی، به پسر کلاهدار، قول یک پاداش وسوسه انگیز را داده بود: نیکولاس فلامل، کیمیاگر افسانه ای؛ دستورات دی کاملاً مشخص بود؛ پسر کلاهدار و خواهرهایش، میتوانستند فلامل را داشته باشند، اما نباید به دوقلوها کوچکترین آسیبی میرساندند.؛ لبهای پسر جوان، به خنده باز شد.؛ خواهرهایش، به سادگی دوقلوها را دستگیر میکردند، و او میتوانست، افتخار کشتن فلامل را، از آن خودش کند.؛ لبهایش را با زبان سیاهش خیس کرد؛ میتوانستند از کیمیاگر، به عنوان غذای یک هفته شان استفاده کنند.؛ البته مسلماً سهم مادرشان را، محفوظ نگه میداشتند؛ نیکولاس فلامل، سرعتش را کم کرد، تا سوفی و جاش به او برسند؛ زورکی لبخندی بر لب آورد.؛ به مجسمه ی برنزی سی فوتی زوجی که یکدیگر را، در آغوش گرفته بودند، اشاره کرد، و با صدای بلند گفت: «به اینجا میگن میعادگاه.»؛ سپس آهسته ادامه داد: «دارن تعقیبمون میکنن.»؛ همانطور که لبخند میزد، زمزمه کنان گفت: «برنگردین.»؛ سوفی پرسید: «کی؟»؛ جاش سردرگم گفت: «چی؟»؛ حالت تهوع داشت؛ حواس تازه بیدار شده اش، به شدت تحت تاثیر بوها، و صداهای موجود در ایستگاه، قرار گرفته بودند.؛ سردرد وحشتناکی داشت، و نورها چنان شدید بودند، که پسرک آرزو میکرد، ای کاش عینک آفتابی داشت؛ نیکولاس غمگین جواب داد: «آره، همون چی که جاش گفت بهتره!»؛ دستش را بالا برد، و به ساعت بزرگ بالای مجسمه اشاره کرد، چنانکه گویی دارد راجع به آن حرف میزند.؛ سپس ادامه داد: «مطمئن نیستم چی اینجاست.؛ فقط میدونم یه چیز باستانیه.؛ به محض اینکه از قطار پیاده شدیم، حسش کردم.»؛ جاش درمانده پرسید: «حسش کردی؟» سردرگم شده بود.؛ از آن دفعه که در بیابان موهاوی، گرمازده شده بود، تا به حال این چنین احساس مریضی نکرده بود.؛ فلامل گفت: «آره.؛ مورمور شدم.؛ هاله ی من به هاله ی کسی یا چیزی، این اطراف عکس العمل نشون داد.؛ وقتی یه کم کنترلتون روی هاله هاتون بیشتر بشه، میتونین این چیزا رو احساس کنین.»؛ سوفی سرش را عقب برد، و طوری که انگار داشت به سقف مشبک فلزی- شیشه ای نگاه میکرد، آرام برگشت.؛ جمعیت با عجله، در اطرافشان حرکت میکردند.؛ اگرچه به نظر میرسید اکثرشان بومی باشند - کسانی که هر روز در آن مسیر تردد میکنند - اما توریست هم در بین جمعیت کم نبود.؛ خیلیهاشان ایستاده بودند، تا جلوه ی خاصی داشته باشد.؛ جاش پرسید: «باید چیکار کنیم؟» کم کم داشت میترسید.؛ آهسته اضافه کرد: «من میتونم نیروهای سوفی رو تقویت کنم، مثِ همون کاری که تو پاریس کردم...»؛ فلامل بلافاصله گفت: «نه.»؛ بازوی جاش را با انگشتان سردش گرفت، و ادامه داد: «از این لحظه به بعد، تو فقط و فقط از نیروهات به عنوان آخرین راه حل استفاده میکنی.؛ چون به محض اینکه هاله ات رو فعال کنی، تمام باستانیا، نسل بعدیا، و آدمای جاودانی رو، که تو شعاع ده مایلیت هستن، از حضورت مطلع میکنی.؛ و یادتون باشه که اینجا، تو انگلیس، تقریباً همه ی آدمهای جاودانی که ملاقات میکنین، طرف باستانیای خبیثن؛ علاوه بر اون، تو این سرزمین استفاده از هاله ات میتونه باعث بیدار شدن موجوداتی بشه، که بهتره خواب باقی بمونن.»؛ سوفی اعتراض کرد: «اما تو گفتی دارن تعقیبمون میکنن، و این معنیش اینه که دی میدونه ما کجاییم.» فلامل، دوقلوها را به سمت چپ، جایی دورتر از مجسمه، به سمت در خروجی هدایت کرد، و گفت: «حدس میزنم که تو همه ی فرودگاهها، بندرها و ایستگاههای راه آهن سرتاسر اروپا، مراقب گذاشته باشه.؛ دی ممکنه شک کرده باشه، که ما تو لندنیم، اما به محض اینکه هر کدوم شما، هاله تون رو فعال کنین، شکش به یقین تبدیل میشه.»؛ جاش برگشت، به فلامل نگاه کرد و پرسید: «و اگه بفهمه چیکار میکنه؟»؛ زیر نور شدید بالای سرشان، چین و چروکهای جدید و عمیقی، روی پیشانی و دور چشمهای فلامل دیده میشد.؛ فلامل شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «کی میدونه چه کارایی از دست اون برمیآد؟ اون مستاصله و آدمای مستاصل معمولاً کارای وحشتناکی میکنن.؛ یادتون باشه دی همون کسیه که بالای کلیسای نوتردام وایساده بود، حتی حاضر بود، اون بنای تاریخی رو کلاً نابود کنه، تا مانع فرار شما بشه...؛ حتی ممکن بود برای جلوگیری از فرارتون از پاریس بکشدتون.»؛ جاش سرش را تکان داد، و مات و مبهوت پرسید: «این همون چیزیه که من نمیفهمم! فکر میکردم دی ما رو زنده میخواد.»؛ فلامل آهی کشید و گفت «دی کسیه که میتونه با مرده ها ارتباط برقرار کنه.؛ این یه هنر کثیف و وحشتناکه، که با فعال کردن مصنوعی هاله ی جسد، مرده رو دوباره به زندگی برمیگردونه.»؛ جاش از این فکر به خودش لرزید.؛ گفت: «منظورت اینه که میخواست ما رو بکشه و بعد دوباره بدنمون رو به زندگی برگردونه؟»؛ فلامل جواب داد: «آره.؛ البته به عنوان آخرین راه حل.»؛ دستش را دراز کرد، و شانه ی پسرک را، آهسته فشار داد.؛ گفت: «حرفم رو باور کن؛ اونجور زنده بودن یه هستی هولناکه، که هیچ ارزشی نداره؛ یادتون باشه دی دید که شما چیکار کردین؛ پس الآن یه ذهنیتی از قدرتهای شما داره، و اگه احیاناً قبلاً تردید داشت، که شما دو تا، دو قلوهای افسانه ای هستین یا نه، الآن دیگه شکش به یقین تبدیل شده؛ اون مجبوره که شماها رو داشته باشه، چون به شما احتیاج داره.» ضربه ی آرامی به سینه ی جاش زد.؛ دو صفحه ای که جاش از کودکس پاره کرده بود، زیر تی شرتش، خش خش صدا داد.؛ کیمیاگر ادامه داد: «و از همه مهمتر، اون به این دو صفحه احتیاج داره.»؛ سه نفری، به دنبال تابلوهای راهنمای خروجی خیابان استون، با جمعیتی که به همان جهت در حرکت بودند، همراه شدند.؛ سوفی، همانطور که به اطراف نگاه میکرد، گفت: «یادمه گفتی یکی میاد دنبالمون.»؛ فلامل زیرلب گفت: «سنت ژرمن گفت سعی میکنه با یه دوست قدیمی تماس بگیره.؛ شاید موفق نشده باشه.»؛ به محض اینکه از ایستگاه متروی زیبا، با آجرهای قرمزرنگ، قدم بیرون گذاشتند، و وارد خیابان استون شدند، از تعجب خشکشان زد.؛ وقتی دو ساعت ونیم پیش، پاریس را ترک کرده بودند، آسمان صاف بود، و دمای هوا چیزی حدود هفده درجه بود، اما در لندن، هوا به نظر ده درجه خنکتر بود، و به شدت باران میبارید.؛ بادی که میوزید، آنقدر سرد بود، که دوقلوها لرزیدند.؛ هر سه برگشتند، و زیر سقف ایستگاه پناه گرفتند.؛ و آن موقع بود که سوفی او را دید.»؛ پایان نقل تاریخ بهنگام رسانی 04/09/1399هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
Review # 2 was written on 2015-04-01 00:00:00
2010was given a rating of 4 stars Carol Kneller
Scott stays consistent with his storytelling. I love the inclusion of Shakespeare and Billy the Kid in this one. It was a fun read, but not too different than the rest. There's no big surprises anymore, only a fun storyline. I do have to say that Scott over uses the phrase "takes a deep breath." All his characters seem to be doing yoga. lol. I get it though and fault him little. We all have our crutches. I love all the places we visit as the reader and the battle scenes never disappoint. This is a good series that delivers a fun fantasy for young readers. I will keep on reading on.


Click here to write your own review.


Login

  |  

Complaints

  |  

Blog

  |  

Games

  |  

Digital Media

  |  

Souls

  |  

Obituary

  |  

Contact Us

  |  

FAQ

CAN'T FIND WHAT YOU'RE LOOKING FOR? CLICK HERE!!!