The average rating for Religious Mystery and Rational Reflection based on 2 reviews is 3 stars.
Review # 1 was written on 2017-05-29 00:00:00 Michael Mcgrath ۱. افلاطون گفت باید از این عالم به سوی مُثُل برویم و رستگار شویم. ۲. و بعد همین حرف در مسیحیت تکرار شد. کانت وقتی خطر علم برای دین را دید، گفت از راه علم نمیشود به نفی یا اثبات دین رسید و حساب متافیزیک جداست. ۳. کییر کگارد اجرای فرمان الهی را برتر از اخلاق خواند و آن را راه «جدی کردن» زندگی خواند. هرچند بنظرم خود کنار گذاشتن موضعی عقل و ایمانِ «انتخابی» هم از جدیت معنا میکاهد. یعنی میشود مثل اهداف خودمختارانهی زندگی، ایمان را هم در مواقعی کنار گذاشت. ۴. شوپنهاور جهان را غرق بدبختی دانست و گفت مشکل انسانها، خواستن است. ما در بدترین جهان ممکن زندگی میکنیم و خالق، شر مطلق است. ۵. فروید گفت همهاش کارهای جنسی میکنیم و پرخاش میکنیم، این است ذات انسان. ۶. جولیان یانگ به نیچهی نخستین میرسد. از نظر نیچه، میشود این بدبختی و جنگ موجود را باشکوه دید؛ مثل حماسههای هومر، یا مطالب مجلات زرد راجع به بیماری و مرگ ستارههای سینما، یا فیلم وسترن. باور به آرامشِ موجود در کثرت و عدم وحدت و حرفهای بودیسمی، کار لوزرهایی است که بر دشواریهای زندگی چیره نشدهاند. نویسنده این را از قول نیچه خطاب به شوپنهاور میگوید. ۷. هگل میگوید عقل زن، جزئینگر است و مربوط به قوانین خانواده. مرد کلینگر است و سیاست کشور را میچیند. بعد در تحلیل آنتیگونه میگوید، تضاد تز زنانهی خانواده و آنتیتز مردانهی دولت را میبینیم. حرف هگل این است که تاریخ مسیر عقلانی را میپیماید، بدون فرض رسیدن به کمال اخلاقی کانتی. مثلا از وضعیت طبیعی و کشتن همدیگر رسیدیم به بردهداری و بعد رسیدیم به لیبرالیسم و به رسمیتشناختن دیگری. نقد نویسنده بر او این است که اولا، هگل آن بخشی از تاریخ را که بدرد نظریهاش میخورده انتخاب کرده. ثانیا کی گفته با عقلانیت --و نه شانس-- به این نقطه رسیدیم (که تازه اسمش را خیلی هم دموکراسی و آزادی واقعی نمیشود گذاشت). ۸. مارکس نمیگوید نه به تکنولوژی. بلکه معتقد است آن وجههی حرص و آز برای مالکیت خصوصی باید حذف شود و طبیعت را دوست داشته باشیم. باید دوستی از «بازاریابی شبکهای» خارج شود و تبدیل به دوستی واقعی شود. باکونین نقد وارد کرده که «دیکتاتوری پرولتاریا به نحو گریزناپذیری تبدیل به دیکتاتوری نخبگانی خواهد شد که تنها به منافع خود توجه دارند.» و دیدیم که در عمل هم چنین شد. همچنین فروید میگوید چه بخواهیم چه نخواهیم، «پرخاشگری» داریم تا از مایملک (مثلا محتوای رودهها در مرحلهی مقعدی کودکی) محافظت کنیم، پس نمیشود در آرمانشهر کمونیستی به آن برابریها رسید. اما صحبت مارکس دقیقا همین است که اجتماع را کمکم طوری میسازیم که طبیعت انسان را دگرگون کند. ۹. نیچهی واپسین میگوید مسیحیت، آرمان ناممکنی را قرار داده، که مثلا نکشید، ولی نمیشود میکروبها را نکشت و باید غذا خورد بالاخره. در نتیجه بهتر است خودمان بشویم قهرمان خودمان. (هرچند بنظرم این نقد به اسلام وارد نیست.) نویسنده نقد وارد میکند که این هدفبخشیِ خود آدم به خودش، آن سرسپردگی و جدیت را سلب میکند. یک بحثی مطرح میشود که انسان دیگر بیش از اندازه نزدیک شده است به سوژه و غرق کار است و خودِ جنگل را نمیبیند. پس باید ساعاتی از روز را صرف عبادت کند یا برود کلیسا یا برود تفریح در کوهستان. اما بنظر من، این راهحل نیست و خودش میتواند غرق شدنی دیگر --در مصرفگرایی، در دینِ بیتفکر-- را به همراه بیاورد. ۱۰. نیچه در آثار منتشرهی پس از مرگش میگوید جهان، خواستِ قدرت است. نویسنده میگوید واضح است که نه، فوقش تلاش برای بقاست. ۱۱. هایدگر نخستین میگوید ما برای فرار از مرگی که هر آن ممکن است سراغمان بیاید، به «جمع» پناه میبریم. ولی وقتی که --حتا شده برای یک آن-- بفهمیم به تنهایی قرار است با آن مواجه شویم و هنگام مرگ، جمع به ما خیانت خواهد کرد، دیگر دغدغهی تایید شدن توسط افکار عمومی را کنار میگذاریم و خودمختار و مستقل میشویم؛ از اینکه یک همسانگرای بیفکر باشیم دست خواهیم شست. و همین شاید امتیاز بیمار سرطانی باشد، که وقت را محدودتر میبیند و دست به __انتخاب__ باید بزند. یعنی کانونی برای اصالتش پیدا کند. (و از همینرو زندگیِ فناناپذیر، فاقد معنا است.) و بنظر من این امتیاز برای اصالت را افراد طردشدهی اجتماع هم دارا هستند. ما در یک فرهنگ مشخص (میراث) زاده میشویم و همان است که ارزشهایمان شکل میدهند. معادل قانون نانوشتهی الهی که باعث شد آنتیگونه علیه قانون حکومت شورش کند. ۱۲. آن آزادی اراده که سارتر ازش حرف میزند، در جهان ظاهر رخ میدهد. یعنی احساس آزادی میکنیم، پس آزادیم. اما جبرگرایی علمی صحبت از آزادی در سطحی دیگر میکند و بیارتباط با محکوم بودن انسان به انتخاب و آزادیٍ سارتر است. بنظرم سارتر یکی از بدردبخورترین حرفها را در بین همهی کتاب میزند. اینکه این خودمانیم که ارزشها و دنیایمان را میسازیم. میشود یک فاجعه را به بداقبالی تفسیر کرد و طرح یک قربانی همیشگی را برای خود ساخت. و یا میتوان از فاجعهای دهشتناک، تجربهای سازنده ساخت. (بقول سعید جلیلی، باید تهدیدها رو به فرصت تبدیل کنیم!) (بنظر من همین طرح و دنیا ساختنها در برابر مشکلات دنیا است که معنی زندگی را میسازد. اگر مدام منتظر باشیم تا روال زندگی به طریق معمول باشد و خطاها و ناگواریها را بخشی __خارج از زندگی__ بدانیم، هیچگاه به بلوغ و تجربهاندوزی حقیقی نخواهیم رسید. یعنی بقول نیچه، «آنچه که مرا نکشد، نیرومندترم میکند.») سارتر میگوید همهی آن ارزشهای بورژوازی که در تربیت ما نهادینه شده را باید بریزیم دور تا __اصیل__ شویم. تا وقتی ما در اخلاق روزمره غرقیم، دلهرهای نداریم. اما همینکه میفهمیم این خود ما هستیم که منبع ارزشهایمان هستیم، دلهره از آزادی شروع میشود. (در فصل سوم سریال لویی، این نکته به خوبی روشن میشود. آنجا زن، در لبهی پشت بام، به لویی میگوید تو میترسی که به لبهی پرتگاه برج بیایی، چون نگرانی که بخواهی بپری. ولی من میدانم که نمیخواهم بپرم و بنابراین از نشستن در اینجا ابایی ندارم.) به عبارتی، جستجو برای یافتن دلیل برای ترجیحاتمان (کمونیست یا فاشیست بودن) منجر به پوچی میشود، چون هیچ رجحانی وجود ندارد. ۱۳. سقراط: «من عاشق آموختنم، و در حالی که انسانهای شهر به من چیزهای بسیاری میآموزند، درختان و حومهی شهر چنین نیستند.» ۱۴. بنظر کامو، اینکه بگوییم عقل محدودیت دارد برای فهم ماورا و پس میشود به ایمان جهش یافت، خودکشی فلسفی است. یعنی کشتن بخش اساسی آدمی (عقل). و نیز اینکه پوچی زندگی مستلزم بیمعنایی آن نیست. «عصیان، معنای زندگی است. یعنی استقامت لجاجتآمیزِ آدمی بر وجودی که سراسر ناخوشایند است. از اینرو عصیان یگانه بزرگی آدمی را شکل میدهد و به وجودش شکوه و بزرگی میبخشد.» اما به عقیدهی نویسنده، انسان برخلاف سیزیف، فناپذیر است. پس بهجای مقاومت در برابر رنج، هنوز میتواند خودکشی و اتونازی را انتخاب کند. مردم در انتظار چیزهای بهتر میزیند. بنظر کامو، زندگی مبتنی بر غایت (مثلا رسیدن به زمان بازنشتگی) بر خطاست (کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری!). در عوض، قهرمان پوچی، در حال زندگی میکند و از سواحل الجزایر لذت میبرد. بنظر نویسنده، میشود هر دو را با هم داشت و زندگی سنجیده یعنی این؛ که هم برای اهداف بلندمدت تلاش کرد، هم در اکنون، فوتبال بازی کرد، بدون اینکه ارتباط مستقیمی بین هدف و حال فعلی وجود داشته باشد. (فلسفهی زندگی من بر همین جمله مبتنی است! پزشک بشو، ساز هم بزن و کتاب هم بخوان و تحلیل کن. شاید یکجایی اینها به هم کمک کردند، شاید هم نه. ولی در عوضش، وقتی که گفتند سرطان گرفتی و هنوز به غایتت نرسیدی، احتمالا حسرت چندانی نمیخورم!) ۱۵. فوکو میگوید بهنجارسازی دیوانگان، بیدادگری است و باعث فقدان آفرینندگی میشود و از این رو با درمان تیمارستانی مخالف است. معنای زندگی از نظر فوکو، آفریدن استایل شخصیتی است، به عنوان هنری بزرگ و نادر. لازمهی آن شناخت نیروها و سستیهای خود است. آفرینش خویشتن به مثابه هنر. ۱۶. «فلسفهی دریدا وقف ساختارشکنی قدرتی شده است که "متون" بهوسیلهی آن بر ما غلبه دارند. اما زندگی تا بدانجا معنادار خواهد بود که برخی از این متون بر ما واجدِ چنین قدرتی باشند. از اینرو، فلسفهی او در جهتِ تلاش برای یک زندگی معنادار نهتنها بیفایده است بل قطعا با آن مخالف است.» ۱۷. هایدگر واپسین میگوید تکنولوژی جدید جنگل را خراب میکند، برخلاف هیزمشکنان یونانیان باستان. زیرا ما به طبیعت به مثابه منبع نگاه میکنیم، و آنها با زیبایی خود درخت حال میکردند و آن را حفاظت میکردند. نویسندهی کتاب معتقد است برخلاف همهی فیلسوفان پیشین، هایدگر زندگی را معنادار مییابد؛ ذات انسان حکم میکند که نگاهبانان دنیای خود باشیم. یعنی برای معنابخشی به زندگی و فرار از پوچیِ سارتری باید از «هیبت» و مقدسبودن طبیعت، انگشت به دهان بمانیم! گویی با مرگ خدا، یک خدای دیگر برای خود علم کنیم! (همانطور که شاید بهشتِ کمونیستی سعیای برای تولید نوعی دیگر از خدا بود.) |
Review # 2 was written on 2018-05-07 00:00:00 Andrew Simpson در یک کلام عالی. هر توضیحی اضافه است فقط باید خوانده شود |
CAN'T FIND WHAT YOU'RE LOOKING FOR? CLICK HERE!!!