Wonder Club world wonders pyramid logo
×

Reviews for Grim Tuesday (Keys to the Kingdom Series #2)

 Grim Tuesday magazine reviews

The average rating for Grim Tuesday (Keys to the Kingdom Series #2) based on 2 reviews is 4 stars.has a rating of 4 stars

Review # 1 was written on 2019-12-29 00:00:00
2003was given a rating of 4 stars Ronen Banerjee
Grim Tuesday (The Keys to the Kingdom #2), Garth Nix Grim Tuesday is a novel written by Garth Nix in 2004. It is the second book in the Keys to the Kingdom series, and it focuses on Arthur Penhaligon's quest to regain his place as the rightful heir. Grim Tuesday is afflicted with the deadly sin of greed. Arthur Penhaligon has returned home when the telephone that the first part of the Will (now known as Dame Primus) gave him starts ringing. Dame Primus informs him that in the six months of House Time that have passed since he left, Grim Tuesday, the second of the Morrow Days, has found a loophole in the agreement not to interfere with the other Trustees. This allows him to take control of the Lower House, which Arthur obtained from Mister Monday. Dame Primus tells Arthur that there is a way to overcome this loophole if he returns to the House, but the phone is cut off before she can tell him its nature. ... تاریخ نخستین خوانش: روز سی ام ماه ژوئن سال 2013 میلادی عنوان: سه‌ شنبه عبوس؛ نویسنده: گارت نیکس؛ مترجم: مریم رفیعی؛ تهران، بهنام، 1390؛ در 280 ص؛ مصور، فروست: هفتگانه کلیدهای پادشاهی، کتاب دوم؛ شابک: 9789645668721؛ موضوع: داستانهای نویسندگان استرالیایی - سده 21 م سه‌ شنبه عبوس، دومین کتاب از سری «هفت‌گانه کلیدهای پادشاهی» درست از جایی آغاز می‌شود، که «آقای دوشنبه» تمام شد، یعنی چند ساعت بعد از اینکه «آرتور» به خانه‌ اش برمی‌گردد، و خیالش راحت است که تا پنج، شش سال دیگر، کسی مزاحمش نمی‌شود. متأسفانه زمان در دنیای او با زمان عمارت هماهنگی ندارد، و طولی نمی‌کشد که سر و کله‌ ی مردان مرموزی، با تابلوی «فروخته شد» پیدا می‌شود، و اوضاع خانواده ی «آرتور» کاملا به‌ هم می‌ریزد. «آرتور» چاره‌ ای ندارد، جز اینکه دوباره به عمارت برگردد، و جلوی «سه‌ شنبه عبوس»، ارباب سرزمین‌های دور دست را، که کمر به نابودی او، و خانواده‌ اش بسته بگیرد و کلید دوم را نیز به دست آورد. نقل نمونه متن از مقدمه سه شنبه عبوس: (لوکوموتیو قرمزرنگ خاردار موقع خروج از چاله توده ی عظیمی از بخار و دود را به هوا فرستاد. دود سیاه رنگ مخلوط با بخار، دود زغال سنگ بود که ذرات مرگبار هیچِ استخراج شده از معادن زیرزمینی با آن ترکیب شده بود. در طول ده هزار سال گذشته مرتب چاله را عمیق و عمیقتر کرده بودند و معدنچیان سه شنبه ی عبوس قسمت های به دردبخور هیچ را که میشد با آن چیزهای مختلفی ساخت، از آن استخراج میکردند. اما اگر در یک نقطه مقدار بسیار زیادی هیچ پیدا میشد و یا سوراخی در گودال بی انتهای هیچ به وجود میآمد، قبل از اینکه بتوانند سوراخ را ببندند یا دالان منتهی به آن را مسدود کنند، هیچ آنها و محیط اطرافشان را نیست و نابود میکرد. خطر دیگری که همیشه تهدیدشان میکرد خطر حمله ی نایتلینگ ها بود؛ موجودات عجیبی که از هیچ زاده میشدند. نایتلینگ ها گاهی به صورت دسته ای از موجودات ضعیف و گاهی در هیبت یک هیولایِ تک رویِ وحشتناک حمله میکردند؛ و تا زمانیکه شکست نمیخوردند، عقب نشینی نمیکردند و یا به قلمروهای ثانویه پناه نمیبردند، خرابیهای بسیاری به بار میآوردند. با وجود این خطرات، چاله هر روز عمیقتر میشد و دالانها و تونلهای آن وسعت بیشتری پیدا میکرد. قطار به تازگی به آن اضافه شده بود؛ یعنی به وقت عمارت فقط سیصد سال پیش. چهار روز طول میکشید تا قطار مسافت بین ته چاله و دامنه های دوردست را طی کند. البته چیز زیادی از دامنه ها باقی نمانده بود، چون استخراج هیچ بخش عظیمی از قلمروی سه شنبه ی عبوس در داخل عمارت را از بین برده بود. تا کنون تنها تعداد معدودی از ساکنان معمولی عمارت توانسته بودند سوار قطار شوند. اکثرشان مجبور بودند پیاده جاده ی کناری راه آهن را بپیمایند، سفری که حداقل چهار ماه طول میکشید. قطار به شخص عبوس و زیردستان مورد علاقه اش اختصاص داشت. روی لوکوموتیو و کوپه های آن را با خارهای بسیار تیزی پوشانده بودند تا کسی نتواند وسط راه سوار قطار شود؛ راهبران قطار هم از تفنگ های بخار برای شلیک به خاطیان احتمالی استفاده میکردند. حتی ساکنان تقریباً فناناپذیر عمارت هم جرات نمیکردند با بخار بسیار داغ این تفنگها دربیفتند، چون جای سوختگی آن تا مدتها خوب نمیشد و علاوه بر آن درد طاقت فرسایی هم داشت. پرواز کردن سریعتر از سفر با قطار بود، اما سه شنبه ی عبوس هرگز از بال استفاده نمیکرد و پوشیدن آن را برای همه قدغن کرده بود. بالها هیچِ داخل چاله را به خود جذب میکردند؛ گاهی باعث به وجود آمدن نایتلینگ های پرنده میشدند؛ و باد حاصل از این بالها توفانی از هیچ به راه میانداخت که زحمت مهار کردنش بر عهده ی خود عبوس بود. قطار هفت بار سوت کشید و بعد با سر و صدای گوش خراشی جلوی سکو توقف کرد. سه شنبه ی عبوس شخصاً ایستگاه بالایی را به تقلید از ایستگاه بسیار باشکوهی در یکی از دنیاهای قلمروهای ثانویه ساخته بود. ایستگاه زمانی ساختمانی زیبا با طاقهای بلند و سنگهای کمرنگ بود، اما دود زغال سنگ قطار، کارخانه ها و کوره های مختلف عبوس، سنگها را سیاه کرده و آلودگی هیچ، خوره به جان دیوارها و طاقها انداخته بود. اکنون سنگهای ایستگاه مانند کشتی چوبی کرم خورده ای پر از سوراخهای بسیار ریز شده بود. تنها دلیل سرپا ماندن ایستگاه این بود که سه شنبه ی عبوس دائماً با نیروی کلیدش آن را مرمت میکرد. سه شنبه ی عبوس کلید دوم پادشاهی را در اختیار داشت، کلیدی که باید ده ها هزار سال پیش به وارث ذیحق میداد، اما به جای آن با نادیده گرفتن وصیت نامه ی معمار، خالق عمارت و قلمروهای ثانویه، آن را برای خود نگه داشته بود. سه شنبه ی عبوس به ندرت به وصیتنامه فکر میکرد. آن را هفت تکه کرده و هر تکه را در گستره ی فضا و اعماق زمان پنهان کرده بودند. خودش هم یکی از تکه ها، یعنی بند دوم وصیتنامه را مخفی کرده بود. قبلاً اطمینان داشت دست کسی هرگز به آن نمیرسد، اما به تازگی از فرار بخش اول وصیتنامه خبردار شده بود. وصیتنامه وارث ذیحقی برای خود پیدا کرده و آن وارث در کمال تعجب موفق شده بود آقای دوشنبه را از سر راه بردارد و قدرتهای او را به دست بیاورد. این یعنی حالا نوبت سه شنبه ی عبوس بود. سه شنبه در حالیکه از قطار پیاده میشد به نامه ای که در دست داشت، نگاه کرد. فرستادگانی که این پیام ناخوشایند را به دامنه های دوردست آورده بودند، در انتظار پاسخ او بودند. سه شنبه ی عبوس دوباره نامه را خواند. وارث پسری بود به نام آرتور پنهالیگون، اهل دنیایی که از جالبترین دنیاهای قلمروهای ثانویه به شمار میرفت؛ مکانی به نام زمین، مهد بسیاری از هنرمندان و مخترعانی که سه شنبه ی عبوس از آثارشان تقلید میکرد. آنها خود را انسان نامیده بودند و بااستعدادترین مخلوقات چند صدساله ی معمار به حساب میآمدند؛ تنها مخلوقات داخل و خارج عمارت که خلاقیتشان به پای خود معمار میرسید. سه شنبه با اخم نامه را مچاله کرد. از یادآوری این نکته خودش تنها میتوانست از آثار هنرمندانه ی دیگران تقلید کند، خوشش نمیآمد؛ او اگر با دقت به نسخه ی اصلی اثری نگاه میکرد میتوانست به راحتی کپی آن را از هیچ بسازد. حتی قادر بود چند اثر اصلی را با هم ترکیب کرده و چیزهای جالب و جدید بسازد. اما به تنهایی قدرت خلق اثر کاملاً جدیدی را نداشت. - لرد سه شنبه! فرستاده ای که قدبلندتر از همراهش بود، به او خوشامد گفت. آن دو از ساکنان عمارت بودند، اما نه از نوعی که در سرزمینهای دوردست دیده میشد؛ آنها از خدمتکاران دودگرفته ی سه شنبه ی عبوس که هیچ لباسهایشان را سوراخ کرده بود و با عجله به سمت قطار میدویدند تا بشکه های بزرگ برنزی پر از هیچ را خالی کنند، یک سر و گردن بلندتر بودند. از بشکه های هیچ برای ساخت مصالح جدیدی مثل برنز، فولاد و نقره استفاده میشد و آنها نیز به نوبه ی خود در کارخانه ها و کوره های آهنگری سه شنبه ی عبوس به فرآورده های جدیدی تبدیل میشدند. عبوس گاهی مستقیماً بخشی از هیچ را به کار میگرفت تا با جادو آثار ظریف و زیبایی بسازد و به سایر ساکنان عمارت بفروشد. خدمتکاران عبوس معمولاً لباسهای پاره پوره و پیشبندهایی که با ناشیگری وصله پینه شده بود میپوشیدند، قوز میکردند، لخ لخ کنان راه میرفتند و ظاهر شلخته و کریهی داشتند. اما سر و وضع آن دو فرستاده دقیقاً عکس آنها بود: با غرور در جایشان ایستاده بودند و کت و شلوار سیاه براق و پیراهنهایی به سفیدی برف به تن داشتند. کراوات قرمز تیره شان کمی روشنتر از جلیقه های ابریشمیشان بود و کلاههای دراز شیک و براقشان طوری نور چراغهای گازی دو طرف سکو را انعکاس میداد که دیدن چهره هایشان دشوار بود. سه شنبه ی عبوس پوزخندی زد. از اینکه با وجود قد بلندشان «قد فرستادگان حداقل دو متر بود» یک سر و گردن از او کوتاهتر بودند، خوشحال بود. خدمتکاران عبوس به خاطر همجواری با هیچ، قامتی کوتاه و کج وکوله داشتند، اما این درباره ی سه شنبه ی عبوس صدق نمیکرد. سه شنبه مانند کسی که به راحتی میتواند تمام روز را بدود یا در رودخانه ای خروشان شنا کند، بدنی عضلانی و متناسب داشت. از لباسهای پر زرق وبرق بیزار بود و ترجیح میداد شلوار و نیم تنه ای چرمی که بازوان عضلانی اش را به نمایش میگذاشت، بپوشد. همیشه، چه هنگام کار و چه در اوقات فراغتش، دستکشهایی از جنس نقره ی انعطاف پذیر با بندهای طلایی به دست داشت. با بدخلقی گفت: «نامه رو خوندم. برام مهم نیست کی ارباب عمارت پایینی یا هر جای دیگه ست. دامنه های دوردست مال منه و مال من هم میمونه!» - وصیتنامه...؛ سه شنبه ی عبوس حرف فرستاده را قطع کرد «من خیلی بهتر از اون دوشنبه ی تنبل به تعهداتم عمل کردم! از این بابت نگران نیستم.» - نویسنده ی این نامه نظر دیگه ای داره. - جدا؟ عبوس دوباره اخم کرد و زخمهایی که جای ابروهایش را گرفته بودند، بالای بینی اش به هم پیوستند. پرسید: «چیزی هست که من ازش بیخبرم؟» - ما یه راهی برای ضربه زدن به عمارت پایینی و این...؛ آرتور پنهالیگون پیدا کردیم...؛ یه درز در توافقنامه. سه شنبه با عصبانیت گفت: «توافقنامه ی خودمون؟ امیدوارم پیشنهادی ندین که باعث شه چهارشنبه یا اون جمعه ی احمق به قلمرو من تجاوز کنن.» - نه. این درزیه که فقط شما میتونی ازش استفاده کنی، طبق توافقنامه متولیها اجازه ندارن در امور داخلی بقیه دخالت کنن. اما اگه یه راهی باشه که بتونین قانونا عمارت پایینی و کلید اول رو تصاحب کنین چی؟ اونوقت میشن جزو املاک شما، نه کس دیگه ای. سه شنبه ی عبوس منظور فرستاده را فهمید. اگر راهی پیدا میکرد که ثابت کند آرتور چیزی به او بدهکار است، میتوانست کلید اول را به عنوان بدهی اش بردارد. اما مشکلی که این وسط وجود داشت - و دوشنبه آن را بر زبان آورد - این بود که او حقی بر گردن آرتور نداشت. فرستاده در جوابش گفت: «آقای دوشنبه ی سابق بابت یه دربان فلزی بهتون بدهکار بود، مگه نه؟» سه شنبه ی عبوس جواب داد «آره. هم به خاطر دربانها، هم خیلی چیزای دیگه، چه منحصربه فرد، چه معمولی.» با عصبانیتی ناگهانی افزود: «پول هیچ کدوم رو نداده! نه با سکه های عمارت، نه با ساکنانی که بتونن توی چاله م کار کنن!» - همونطور که میدونین چون پول بدهیهاش رو نداده شما میتونین املاکش رو ضبط کنین. اگه درخواست توقیف اموال آقای دوشنبه ی سابق رو داده باشین و دادگاه روزها حکم کرده باشه که مالکیت عمارت و کلید به شما داده بشه اونوقت...؛ سه شنبه ی عبوس منظور فرستاده را به خوبی میفهمید. اگر قبل از به قدرت رسیدن آرتور بدهیش را از آقای دوشنبه طلب کرده بود، قرض آقای دوشنبه هم به آرتور ارث میرسید. گفت: «اما من درخواست توقیف اموالش رو ندادم. دادگاه هم نمیتونه از روی حسن نیت...» فرستاده ی قدبلندتر لبخندی زد و کاغذ پوستی لوله شده ای را از جلیقه اش بیرون آورد؛ کاغذ پوستی در حال بیرون آمدن درازتر شد، تا جاییکه بعد از باز شدن به اندازه ی قالیچه ی کوچکی درآمد؛ نوشته های روی آن با جوهر طلایی براقی نوشته شده بود و چند مُهر گرد بزرگ با نوعی موم رنگی که هر چند ثانیه یک بار تغییر رنگ میداد، به کاغذ پوستی وصل بود. - خوشبختانه دادگاه موفق شد چند ثانیه قبل از خلع مقام آقای دوشنبه یه جلسه ی ویژه برگزار کنه و در کمال خرسندی باید بگم که شما برنده ی این پرونده شدید، سه شنبه ی عبوس. میتونید بدهی عمارت پایینی رو از جانشین آقای دوشنبه طلب کنید و اجازه دارید این بدهی رو در قلمروهای ثانویه هم پیگیری کنید. سه شنبه غرغرکنان گفت: «اونا درخواست تجدیدنظر میدن.» دستش را دراز کرد و کاغذ پوستی را گرفت. فرستاده گفت: «این کار رو کردن.» سیگار نازکی را از جاسیگاری نقره ای اش درآورد و با شعله ی آبی رنگ درازی که از انگشت اشاره اش بیرون زد، آن را روشن کرد؛ پک عمیقی به سیگار زد و دودی نقره ای را بیرون داد که به دود سیاه رنگ بالای سرشان پیوست. «مباشرش اینکار رو کرد، همون عنصری که قبلاً بخش اول وصیتنامه بود و الان اسم خودشو گذاشته بانو پریموس. فکر نمیکنیم آرتور پنهالیگون از این قضیه خبر داشته باشه.» سه شنبه ی عبوس با بدخلقی گفت: «من از این ریزه کاری های حقوقی سر درنمیارم.» دست فلزپوشش را به چانه اش کشید و انگار که با خودش حرف میزند، گفت: «این بلایی که میخوایم سر عمارت پایینی بیاریم ممکنه بعدا سر خودم و قلمروم بیاد. تازه، روی این سند فقط مهر سه تا از روزهای فردا خورده.» - کافیه مهر خودتون رو پاش بزنید تا بشه چهار از هفت تا. به اکثریت میرسه و عمارت پایینی مال شما میشه. سه شنبه ی عبوس به فرستاده ی قدبلند نگاه کرد. پرسید «اگه در به دست آوردن کنترل...؛ منظورم اینه که اگه در گرفتن حقم موفق بشم، کلید اول رو هم برای خودم نگه میدارم، درسته؟» - البته! هم اون رو، هم چیزایی رو که در قلمروهای ثانویه به دست میارید. لبخند کمرنگی بر لبهای سه شنبه ی عبوس نشست. میتوانست کلید اول و هرچه را که مال آرتور بود، تصاحب کند. پرسید: «کسی دخالت نمیکنه؟ هر کاری در قلمروهای ثانویه کردم کسی دخالت نمیکنه؟» - تا جایی که به...؛ دفتر ما مربوط میشه شما مختارید به دنیایی که زمین نام داره برید و برای گرفتن حقتون هر کاری لازمه انجام بدین. فقط بهتره که از هر نوع...؛ چطور بگم...؛ دزدی یا تخریبی که جلب توجه کنه خودداری کنید. غیر از اون اختیار تام دارید. سه شنبه ی عبوس به کاغذ پوستی نگاه کرد. آشکارا وسوسه شده بود؛ چشمهایش انگار برق طلا را دیده باشد با رنگ زرد عجیبی میدرخشید. سرانجام انگشت شصت دستکش پوشش را به کاغذ پوستی فشرد. نور زرد تندی درخشید و مهر چهارمی در هوا ظاهر شد و با صدای تلق و تلوق بلندی به بقیه ی مهرها خورد و نوار رنگی اش موجی از نور را روی کاغذ پوستی تاباند. دو فرستاده آهسته کف زدند. خدمتکاران سه شنبه موقتاً دست از تخلیه ی قطار کشیدند، اما وقتی سرپرستان با شلاق به جانشان افتادند، کارشان را از سر گرفتند. سه شنبه ی عبوس کاغذ پوستی را در دستکش فلزی دست چپش فرو برد؛ کاغذ پوستی دوباره کوچک شد و به اندازه ی یک تمبر پستی درآمد که به راحتی زیر مچ دستش جا گرفت. فرستاده ی اول که ناگهان شادتر و سرحالتر شده بود، گفت: «یه مساله ی دیگه هم هست که ازمون خواستن با شما در میون بذاریم.» فرستاده ی دوم لبخندزنان گفت: «یه مسئله جزیی.» اولین باری بود که حرف میزد و با اینکه لحن صدایش آرام و ملایم بود، به حرف آمدن ناگهانی اش باعث شد چند نفر از خدمتکاران سه شنبه از جا بپرند. ادامه داد: «خبر رسیده معدنچیاتون در حال بستن گودالی ان که هیچ رو سوراخ کرده.» عبوس با عصبانیت گفت: «همه چی تحت کنترله. هیچ نمیتونه وارد چاله یا دامنه های دوردست بشه! من ضامن قسمتای دیگه ی عمارت نیستم، اما هیچ اینجا تحت کنترلمونه. هیشکی بهتر از من از هیچ سر در نمیاره!» فرستاده ها نگاهی به یکدیگر انداختند. زیر سایه ی کلاههای براقشان نگاه تمسخرآمیزی، آنقدر کوتاه که سه شنبه ی عبوس متوجه آن نشود، بینشان رد و بدل شد. فرستاده ی اول گفت: «مهارت شما در کنترل هیچ بر کسی پوشیده نیست، قربان. ما فقط میخوایم از طریق اون گودال مهر و موم شده یه چیزی رو داخل هیچ بندازیم.» فرستاده ی دوم گفت: «یه چیز کوچولو.» تکه پارچه ای را از جیبش درآورد که تمیز و سفید به نظر میرسید، اما اگر با ذره بین به آن نگاه میکردی متوجه خطوطی میشدی که با حروف نقره ای بسیار ریز نوشته شده بود. عبوس با سردرگمی گفت: «اما حل میشه... هیچ نابودش میکنه. فایده اش چیه؟» - اربابمون دوست داره این کار رو بکنه. - یه جور آزمایشه. یه جور اقدام احتیاطی. یه جور...؛ - بسه دیگه. حالا این پارچه چی هست؟ فرستاده ی اولی گفت: «یه جیبه. یا حداقل زمانی یه جیب بود. جیب پیرهن...» - که سر بزنگاه از یه اونیفورم کنده شده. از لباس مدرسه ای که...؛ سه شنبه ی عبوس با بی حوصلگی گفت: «اه! بس کنین این مزخرفات رو!» پارچه را قاپید و در دستکش دست راستش گذاشت. ادامه داد: «برای خلاصی از شر وراجیهاتون هم که شده اینکار رو میکنم. مزه پرونی هاتون رو ببرین جایی که خریدار داشته باشه!» فرستاده ها تعظیم کوتاهی کردند و روی پاشنه ی پا چرخیدند. خدمتکاران سه شنبه راهی برایشان باز کردند و آنها با گامهای بلند به سمت درهای آسانسور انتهای ایستگاه رفتند. نگهبانی از آسانسورها مثل همیشه بر عهده ی سرپرستان، باوفاترین خدمتکاران سه شنبه ی عبوس بود. سرپرستان زره هایی برنزی روی کتهای چرمی سیاه به تن داشتند، چهره شان زیر کلاههایی با نقابهای پوزه ای شکل پنهان بود، تفنگهای بخار و شمشیرهایی با تیغه های پهن به نام فالچیون به دست داشتند و معمولاً دیدن آنها کافی بود تا هر کسی از ترس به خود بلرزد. اما سرپرستان هم به احترام آن دو فرستاده عقب رفتند و سرشان را خم کردند. ...؛)؛ پایان نقل. ا. شربیانی
Review # 2 was written on 2018-04-05 00:00:00
2003was given a rating of 4 stars Stephanie Ouzts
Having defeated Mister Monday, Arthur gets very little rest before Grim Tuesday shows up to bother him. Arthur has another crazy adventure trying to get back into the House, finding the next part of the will, and the second key. It's highly imaginative and slightly odd. I enjoyed it as an adult but probably would have absolutely loved it as a child.


Click here to write your own review.


Login

  |  

Complaints

  |  

Blog

  |  

Games

  |  

Digital Media

  |  

Souls

  |  

Obituary

  |  

Contact Us

  |  

FAQ

CAN'T FIND WHAT YOU'RE LOOKING FOR? CLICK HERE!!!