Sold Out
Book Categories |
This volume contains a study of the letter corpus of Iso'jahbs III, Katholikos patriarch in Persia during the time of the Islamic conquest of this area around the middle of the 7th century. The patriarch's views on the situation of the Eastern Church and the theological views of the conquerors helps to refine our knowledge of Christian-Muslim relationships in Persia during early Islamic times. German text.
Title: Zu Iso'Jahbs und Seiner Sicht des Islam
Steidl Publishing
Item Number: 9783447058612
Publication Date: June 2009
Number: 1
Product Description: Zu Iso'Jahbs und Seiner Sicht des Islam
Universal Product Code (UPC): 9783447058612
WonderClub Stock Keeping Unit (WSKU): 9783447058612
Rating: 4/5 based on 2 Reviews
Image Location: https://wonderclub.com/images/covers/86/12/9783447058612.jpg
Weight: 0.200 kg (0.44 lbs)
Width: 0.000 cm (0.00 inches)
Heigh : 0.000 cm (0.00 inches)
Depth: 0.000 cm (0.00 inches)
Date Added: August 25, 2020, Added By: Ross
Date Last Edited: August 25, 2020, Edited By: Ross
Price | Condition | Delivery | Seller | Action |
$99.99 | Digital |
| WonderClub (9297 total ratings) |
Chris Paxton
reviewed Zu Iso'Jahbs und Seiner Sicht des Islam on February 08, 2013Have a Little Faith: The Story of a Last Request, Mitch Albom
In Have a Little Faith, Mitch Albom offers a beautifully written story of a remarkable eight-year journey between two worlds--two men, two faiths, two communities--that will inspire readers everywhere.
Moving between their worlds, Christian and Jewish, African-American and white, impoverished and well-to-do, Albom observes how these very different men employ faith similarly in fighting for survival: the older, suburban rabbi embracing it as death approaches; the younger, inner-city pastor relying on it to keep himself and his church afloat. ...
تاریخ نخستین خوانش: روز یازدهم ماه اکتبر سال 2010 میلادی
عنوان: یک ذره ایمان داشته باش؛ نویسنده: میچ آلبوم؛ مترجم: نازنین میرصادقی؛ تهران: ایران‌بانâ€â€«ØŒ 1388Ø› در 300ص؛ شابک 9789642980901Ø› موضوع: â€â€«Ø¢Ù„برت ال لوئیس؛ هنری پی‬ کاوینگتن - â€â€«Ø§ÛŒÙ…ان (یهودیت)‬ - داستانهای نویسندگان امریکایی - سده 21م‮‬
عنوان: ذره‌ ای ایمان داشته باش؛ نویسنده: میچ آلبوم Ø› مترجم: مهرداد وثوقی؛ تهران اÙراز، â€â€«â€¬â€1389Ø› در 250ص؛ شابک 9789642432745Ø›
عنوان: ذره‌ای ایمان داشته باش؛ نویسنده: میچ البوم Ø› مترجم: Ùریده همتی؛ تهران درسا، 1389Ø› در 304ص؛ شابک: 9789648759600Ø›
عنوان: ایمان داشته باشیم؛ نویسنده: میچ آلبوم؛ مترجم صدیقه ابراهیمی(Ùخار)Ø› تهران دایرهâ€â€«ØŒ 1389Ø› در 293ص؛ شابک 9786005722031Ø› چاپ دوم 1394Ø›
عنوان: Ú©Ù…ÛŒ ایمان داشته باش؛ نویسنده: میچ البوم؛ مترجم اØمد نیازاده؛ تهران نشر قطرهâ€â€«ØŒ 1393ØŒ در 302ص؛ چاپ دوم 1394Ø› چاپ ششم 1397Ø› در 278 ص؛ شابک 9786001197857؛‬
عنوان: Ú©Ù…ÛŒ ایمان داشته باش: یک داستان واقعی؛ نویسنده میچ آلبوم؛ مترجم مریم ÙتاØی؛ تهران نشر نیماژâ€â€«ØŒ 1393Ø› در 195ص؛ شابک 9786003670099Ø›
عنوان: ذره‌ای ایمان داشته باش؛ نویسنده: میچ آلبوم؛ مترجم: Øجت‌‌اله سرلک؛ تهران: نشر هونارâ€â€«ØŒ â€â€«1395Ø› در 216ص؛ شابک 9786008183006Ø›
عنوان: Ú©Ù…ÛŒ ایمان داشته باش بر اساس یک داستان واقعی؛ نویسنده: میچ آلبوم؛ مترجم: هومن عباسی‌نتاج‌عمرانی؛ ویراستار: ناکتا رودگری؛ تهران نوای مکتوبâ€â€«ØŒ â€â€«1398Ø› در 208ص؛ شابک 9786008958178؛‬‬
کتاب «کمی ایمان داشته باش» نوشته «میچ آلبوم»، نویسنده، موسیقی‌دان، Ùˆ برنامه‌ ساز تلویزیونی است.Ø› «آلبوم»، نویسنده‌ ای کم‌کار اما از نظر منتقدان، موÙÙ‚ هستمد.Ø› مشهورترین کتاب ایشان «سه‌ شنبه‌ ها با موری» نام دارد، Ú©Ù‡ مدت‌ها، در صدر کتاب‌های پرÙروش قرار داشت.Ø› «آلبوم» در اکثر آثارش سویه‌ ای مذهبی عرÙانی دارند، Ùˆ به منشا عالم هستی Ùˆ روابط بین اجزای جهان میپردازند.Ø›
نقل از متن: «کسی را Ú©Ù‡ اهل ایمان باشد میشناسی؟ وقتی او را میبینی، Ùرار میکنی؟ اگر این‌طور است، بدان دیگر نیازی به گریز نیست.Ø› چند Ù„Øظه‌ ای بنشین.Ø› یک لیوان آب یخ بنوش.Ø› یک بشقاب نان ذرت بخور.Ø› شاید متوجه شوی چیز زیبایی هست، Ú©Ù‡ میتوان یاد گرÙت، Ùˆ نه تو را میگزد، Ùˆ نه ضعیÙت میکند، Ùقط ثابت میکند در وجود تک‌تک ما جرقه ‌ای الهی هست، Ú©Ù‡ شاید یکروز بتواند جهان را نجات دهد.Ø› در آغاز یک پرسش بود.Ø› در پایان، آن پرسش پاسخش را گرÙت.Ø› خداوند میخواند، Ùˆ ما با او زمزمه میکنیم، Ùˆ ترانه‌ های بسیاری هست، اما Ùقط یک آهنگ را میخوانیم، Ùقط یکی؛ ترانه‌ ÛŒ Ø´Ú¯Ùت‌انگیز انسان». پایان نقل
نقل نمونه متن از کتاب Ú©Ù…ÛŒ ایمان داشته باش؛ مترجم: اØمد نیازاده؛ در آغاز...Ø› در آغاز یک پرسش بود.Ø› «میتوانی سخنرانی مراسم خاکسپاریم را تو بگویی؟» Ú¯Ùتم: متوجه نمیشوم.Ø› پیرمرد دوباره پرسید «سخنرانی مراسم خاکسپاری؟ وقتی از دنیا میروم.»؛ پلکهایش باز Ùˆ بسته میشد.Ø› ریشهای سÙیدش را تمیز Ùˆ مرتب Ø§ØµÙ„Ø§Ø Ú©Ø±Ø¯Ù‡ بود، Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ خمیده ایستاده بود.Ø› پرسیدم: مرگت نزدیک است؟ با خنده Ú¯Ùت: «نه هنوز.» پس چرا...ØŸ «چون به نظرم گزینه ÛŒ مناسبی برای اینکار هستی، Ùˆ Ùکر میکنم وقتی زمانش Ùرا برسد، میدانی Ú†Ù‡ بگویی.»؛ در ذهنتان مجسم کنید پرهیزگارترین مردی را Ú©Ù‡ میشناسید.Ø› کشیش، روØانی، خاخام، امام جماعتتان را.Ø› Øالا تصور کنید او آهسته روی شانه ÛŒ شما بزند، Ùˆ بخواهد شما از طر٠او با این دنیا وداع کنید؛ در ذهنتان مجسم کنید مردی Ú©Ù‡ دیگران را تا بهشت بدرقه میکند، از شما بخواهد، او را تا بهشت بدرقه کنید.Ø› Ú¯Ùت: «خوب؟ مشکلی با این قضیه نداری؟»؛ در آغاز پرسش دیگری هم بود.Ø› «یا مسیØØŒ مرا رستگار میکنی؟»؛ مردی تÙÙ†Ú¯ در دست، پشت سطلهای زباله ÛŒ جلو یک ردی٠خانه ÛŒ همشکل در بروکلین، پنهان شده بود.Ø› نیمه های شب بود.Ø› همسر Ùˆ دختربچه اش گریه میکردند.Ø› با دقت به ماشینهایی Ú©Ù‡ به سمت خانه اش میآمد، نگاه میکرد.Ø› بی تردید ماشین بعدی ماشین کسانی است، Ú©Ù‡ میخواهند او را از پا دربیاورند.Ø› لرزان پرسید: «مرا رستگار میکنی یا مسیØ.Ø› اگر قول بدهم زندگیم را وق٠تو کنم، امشب مرا نجات میدهی؟»؛ تصور کنید پرهیزگارترین مردی را Ú©Ù‡ میشناسید.Ø› کشیش، روØانی، خاخام، امام جماعتتان را.Ø› Øالا او را با لباسهای کثی٠مجسم کنید، Ú©Ù‡ تÙÙ†Ú¯ÛŒ در دست، پشت چند سطل زباله طلب رستگاری میکند.Ø› مجسم کنید مردی Ú©Ù‡ دیگران را تا بهشت بدرقه میکند، ملتمسانه میخواهد به جهنم نرود.Ø› زمزمه میکرد: «پروردگار من، اگر قول بدهم...» این داستان٠باور داشتن است، Ùˆ دو مرد کاملاً متÙاوت، Ú©Ù‡ به من آموختند چگونه میتوانم ایمان داشته باشم.Ø› زمان زیادی طول کشید تا آنرا بنویسم.Ø› به مکانهای مذهبی زیادی رÙتم، به شهرها Ùˆ Øومه های آنها، به «ما» مقابل «آنها» Ùکر کردم، به چیزی Ú©Ù‡ باعث جدایی اهل ایمان در همه جای دنیا میشود؛
Ùˆ سرانجام، این داستان من را به خانه ام برد، به عبادتگاهی پر از مردم، به تابوتی از چوب کاج، Ùˆ به منبری خالی.Ø› در آغاز یک پرسش بود.Ø› اما مبدل به آخرین درخواست شد.Ø› «میتوانی سخنرانی مراسم خاکسپاریم را تو بگویی؟»؛ Ùˆ از آنجایی Ú©Ù‡ اغلب در مورد اعتقادات اینگونه است، گمان میکردم میخواهند در ØÙ‚ کسی لطÙÛŒ کنم، در Øالیکه در واقع لطÙÛŒ شامل Øال من شده بود.Ø›
بهار سال 1965میلادی است...Ø› Ùˆ پدرم من را برای مراسم دعای ØµØ¨Ø Ø´Ù†Ø¨Ù‡ از اتومبیل پیاده میکند.Ø› به من میگوید: «باید بروی.»؛ Ù‡Ùت ساله هستم، خیلی Ú©Ù… سن Ùˆ سالتر از آنکه یک سئوال بدیهی را بپرسم: چرا من باید بروم Ùˆ او نه.Ø› در عوض کاری را میکنم Ú©Ù‡ او Ú¯Ùت.Ø› وارد عبادتگاه میشوم Ùˆ از راهرویی طولانی میگذرم، Ùˆ به سمت یک Ù…Øراب Ú©ÙˆÚ†Ú© میروم، همان جاییکه مراسم دعای کودکان برگزار میشود.Ø› پیراهن سÙید آستین کوتاهی پوشیده ام Ùˆ به کراواتم سنجاق زده ام.Ø› در٠چوبی را میکشم Ùˆ باز میکنم.Ø› کودکان نوپا روی زمین هستند.Ø› پسرهای کلاس سوم خمیازه میکشند.Ø› دختران پایه ÛŒ ششم لباس کشبا٠نخی تیره به تن دارند، Ùˆ قوز کرده اند، Ùˆ با هم Ù¾Ú† Ù¾Ú† میکنند.Ø›
کتاب دعایی برمیدارم.Ø› صندلیهای انتهای اتاق پر است، برای همین همان جلو مینشینم. یک دÙعه در باز میشود Ùˆ سکوت اتاق را Ùرا میگیرد.Ø› مرد خدا وارد میشود.Ø› همچون غولها راه میرود.Ø› موهایش مشکی است Ùˆ پرپشت.Ø› وقتی Øر٠میزند، تکانهای بازوهایش ردای بلندش را همچون پارچه ای مقابل باد بالا Ùˆ پایین میکند.Ø› داستانی را از کتاب مقدس میگوید.Ø› از ما سئوال میکند.Ø› روی صØنه بلند بلند قدم برمیدارد.Ø› به جاییکه نشسته ام نزدیک میشود.Ø› اØساس میکنم بدنم یک دÙعه Ú¯Ùر میگیرد.Ø› از خدا میخواهم من را ناپیدا کند.Ø› لطÙاً، خدایا، لطÙاً.Ø› پرØرارتترین دعای آن روزهای من است.Ø›
مارس: سÙنت بزرگ دوری: Øضرت آدم در باغ عدن پنهان شد.Ø› Øضرت موسی تلاش کرد برادرش را جانشین خود کند.Ø› Øضرت یونس سوار بر قایقی شد Ùˆ نهنگی او را بلعید.Ø› آدمی میخواهد از خداوند دوری کند.Ø› گویی یک رسم است.Ø› بنابراین شاید دوری من از آلبرت لوییس از همان دوران کودکی ام تبعیت از این سنت بود.Ø› البته او خدا نبود، اما در نظر من نزدیکترین Ùرد به خداوند بود، مردی مقدس، یک روØانی، رئیس بزرگ.Ø› وقتی کودک بودم، والدینم به جماعت عبادت کنندگان عبادتگاه او پیوستند.Ø› در هنگام موعظه هایش روی پای مادرم مینشستم.Ø› Ùˆ با وجود این وقتی Ùهمیدم او کیست، مرد خدا، دویدم.Ø› اگر او را در راهرو میدیدم، میدویدم Ùˆ Ùرار میکردم.Ø› Øتی در دوران نوجوانی هم اگر میدیدم به من نزدیک میشود، داخل یکی از راهروها پنهان میشدم.Ø›
بلندقد بود، نزدیک 190سانتی متر. در Øضورش اØساس Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ میکردم.Ø› وقتی از عینک قاب مشکیش نگاه میکرد، مطمئن بودم میتواند تمام گناهان Ùˆ ضعÙهای من را ببیند.Ø› برای همین از او Ùرار میکردم.Ø› Ùرار میکردم تا دیگر چشمش به من Ù†ÛŒÙتد.Ø› وقتی به سمت خانه اش رانندگی میکردم، اتÙاقات گذشته در ذهنم تداعی میشد.Ø› یکروز بهاری در سال 2000میلادی بود، پس از باد Ùˆ باران.Ø› چند Ù‡Ùته قبل بود Ú©Ù‡ آلبرت لوییس هشتاد Ùˆ دو ساله آن تقاضای عجیب را از من کرد، در یک راهرو Ùˆ پس از سخنرانیم.Ø› «میتوانی سخنرانی مراسم خاکسپاریم را تو بگویی؟»؛ پاهایم خشک شده بود.Ø› تا آن زمان چنین چیزی از من نخواسته بودند، هیچ کس، Ú†Ù‡ برسد به یک پیشوای مذهبی.Ø› همه سرگرم سلام Ùˆ اØوالپرسی بودند، اما او مدام لبخند میزد، Ùˆ انگار معمولیترین سئوال دنیا را پرسیده بود.Ø›
تا اینکه یک دÙعه Ú¯Ùتم باید وقت داشته باشم، Ùˆ درباره ÛŒ آن موضوع Ùکر کنم.Ø› پس از چند روز به او زنگ زدم.Ø› Ú¯Ùتم خیلی خوب، درخواستش را میپذیرم؛ در مراسم خاکسپاریش صØبت میکنم، اما تنها در صورتیکه بگذارد او را به عنوان یک Ùرد معمولی بشناسم، تا بتوانم همانگونه در موردش Øر٠بزنم؛ گمان میکردم آنکار مستلزم چند ملاقات شخصی با او باشد.Ø› Ú¯Ùت: «قبول.»؛ داخل خیابان پیچیدم.Ø› تا آنموقع، هرچه از آلبرت لوییس میدانستم چیزهایی بود Ú©Ù‡ یک مخاطب از یک مجری میداند: نوع بیانش، Øضورش روی صØنه، شیوه ای Ú©Ù‡ عبادت کنندگان را با صدای Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ بلند، Ùˆ Øرکات دستانش مات Ùˆ مبهوت میکرد.Ø› البته، زمانی با هم نزدیکتر بودیم.Ø› در دوران کودکی معلم من بود، Ùˆ چندین مراسم خانوادگیمان را هم انجام داده بود؛ مثلاً ازدواج خواهرم Ùˆ خاکسپاری مادربزرگم را.Ø› اما در واقع بیست Ùˆ پنج سالی میشد، دور Ùˆ برش نبودم.Ø› از اینها گذشته، شما چقدر درباره ÛŒ روØانی خود میدانید؟ به ØرÙهایش گوش میدهید، Ùˆ به او اØترام میگذارید، اما به عنوان یک Ùرد معمولی؟ روØانی من، همچون یک پادشاه از من دور بود.Ø› هرگز در خانه اش غذا نخورده بودم.Ø› هیچگاه به عنوان یک دوست با او به گردش نرÙته بودم.Ø› اگر همچون دیگر انسانها نقاط ضعÙÛŒ داشت، آنها را نمیدیدم.Ø› عادتهای شخصی؟ از هیچکدام خبر نداشتم.Ø› خوب، این ØرÙÙ… خیلی هم درست نیست.Ø› از یکی از عادتهایش مطلع بودم.Ø› میدانستم به آواز خواندن علاقه دارد.Ø› همه این را میدانستند.Ø› در موعظه هایش هر جمله ای میتوانست به یک تکخوانی مبدل شود.Ø› Øین صØبتهایش، Ùعلها یا اسامی را، آوازگونه میگÙت.Ø› انگار در برادوی نمایش اجرا میکرد.Ø› در سالهای آخر عمرش، اگر میپرسیدید Øالش چطور است، چشمهایش را جمع میکرد، Ùˆ همچون یک رهبر ارکستر، انگشتش را بالا میآورد، Ùˆ زیر لب میخواند: «این روØانی پیر، دیگر همچون گذشته ها نیست، ...»؛
پایم را روی پدال ترمز Ùشار دادم.Ø› باید Ú†Ù‡ میکردم؟ آدم مناسبی برای آنکار نبودم.Ø› ایمانم همچون گذشته ها نبود.Ø› در آن Øال Ùˆ هوا نبودم.Ø› او بود Ú©Ù‡ در مراسم خاکسپاری صØبت میکرد نه من.Ø› Ú†Ù‡ کسی در مراسم خاکسپاری Ùردی سخنرانی میکند، Ú©Ù‡ خود در مراسم تدÙین دیگران سخنرانی کرده Ùˆ میکند؟ میخواستم Ø·Ùره بروم، بهانه ای بیاورم.Ø› انسان میخواهد از خداوند دوری کند.Ø› اما من در مسیر دیگری پیش میرÙتم.Ø›
ملاقات با استاد: از ورودی خانه بالا رÙتم، Ùˆ روی پادری، Ú©Ù‡ دورتادورش را، عل٠و چمن خشک گرÙته بود، پا گذاشتم.Ø› زنگ زدم.Ø› این هم به نظرم عجیب میآمد.Ø› به گمانم Ùکرش را هم نمیکردم خانه ÛŒ یک مرد مقدس زنگ داشته باشد.Ø› وقتی به گذشته نگاه میکنم، Øتی نمیدانم انتظار Ú†Ù‡ چیزی را داشتم؛ آنجا یک خانه بود.Ø› کجا باید زندگی میکرد؟ در غار؟ Øتی اگر انتظار زنگ را هم داشتم، آمادگی دیدن کسی Ú©Ù‡ در را باز کرد اصلاً نداشتم.Ø› صندل پایش بود با جوراب Ùˆ پیراهن٠دکمه دار٠آستین کوتاهش را روی شلوارکش انداخته بود.Ø› همیشه استاد را با کت Ùˆ شلوار Ùˆ یک ردای بلند دیده بودم.Ø› وقتی نوجوان بودیم، او را با آن اسم صدا میزدیم.Ø› «استاد.»؛ یک جورهایی شبیه ابرقهرمان.Ø› راک.Ø› هالک.Ø› استاد.Ø›
همانطور Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم در آن زمان با ابهت Ùˆ با صلابت بود، Ùˆ بلندقد Ùˆ جدی، با گونه هایی پهن، Ùˆ ابروها Ùˆ موهایی پرپشت Ùˆ مشکی.Ø› با گشاده رویی Ú¯Ùت: «سسسسلللام مرد جوان.»؛ Ú¯Ùتم، اوه، سلام.Ø› سعی میکردم به او خیره نشوم.Ø› از نزدیک لاغرتر Ùˆ ضعیÙتر به نظر میآمد.Ø› بازوهای لخت Ùˆ عریانش Ù†Øی٠بود، Ùˆ آویزان، Ùˆ Ù„Ú©Ù‡ Ù„Ú©Ù‡ های کهولت سن را میشد در آنها دید.Ø› عینک قاب بزرگش، روی بینی اش بود، Ùˆ پشت سر هم پلک میزد، انگار میخواست تمرکز کند اما نمیتوانست، همچون عالمی سالخورده، Ú©Ù‡ در هنگام پوشیدن لباس مزاØمش بشوند.Ø›
با آواز Ú¯Ùت: «وااااارررد شو.Ø› Ùˆ Øالا وااااارررد میشود.»؛ موهای جوگندمی اش را از کنار باز کرده بود، Ùˆ ریشهای پروÙسوری سÙید Ùˆ مشکی اش یک دست Ø§ØµÙ„Ø§Ø Ø´Ø¯Ù‡ بود، گرچه چند نقطه هم به چشمم خورد، Ú©Ù‡ ظاهراً Ùراموش کرده بود خوب بتراشد.Ø› آرام آرام در راهرو به راه اÙتاد، من هم دنبالش رÙتم.Ø› به پاهای استخوانیش نگاه میکردم، Ùˆ آرام آرام قدم برمیداشتم، تا به او نخورم.Ø› چطور میتوانم اØساسم را در آن روز توصی٠کنم؟ در کتاب اشعیاء نبی، به متنی برخوردم Ú©Ù‡ در آن خداوند Ù…ÛŒÙرماید: «آنچه من میپندارم، با اÙکار تو یکسان نیست، Ùˆ طریق تو طریق من نیست، Ùˆ از آنجایی Ú©Ù‡ آسمانها از زمین بلند مرتبه تر است، طریق من از طریق شما عالی مرتبه تر است، Ùˆ آنچه من میپندارم عالی مرتبه تر از اندیشه های شماست.»؛ انتظار چنین اØساسی را داشتم؛ پستتر Ùˆ بی ارزشتر.Ø› اشعیاء نبی، یکی از پیام آوران خدا بود.Ø› باید سرم را بلند میکردم، درست است؟ در عوض همچون کودکان پشت سر پیرمردی جوراب Ùˆ صندل به پا قدم برمیداشتم، Ùˆ Ùقط به این Ùکر میکردم، Ú©Ù‡ چقدر مضØÚ© به نظر میآید.»؛ پایان نقل
تاریخ بهنگام رسانی 19/05/1399هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
Login|Complaints|Blog|Games|Souls|Obituary|Contact Us|FAQ
CAN'T FIND WHAT YOU'RE LOOKING FOR? CLICK HERE!!! X
You must be logged in to add to WishlistX
This item is in your CollectionZu Iso'Jahbs und Seiner Sicht des Islam
X
This Item is in Your InventoryZu Iso'Jahbs und Seiner Sicht des Islam
X
You must be logged in to review the productsX
X
Add Zu Iso'Jahbs und Seiner Sicht des Islam, , Zu Iso'Jahbs und Seiner Sicht des Islam to the inventory that you are selling on WonderClubX
X
Add Zu Iso'Jahbs und Seiner Sicht des Islam, , Zu Iso'Jahbs und Seiner Sicht des Islam to your collection on WonderClub |